نوشته شده توسط : maral

سلام دوستان عزیز راستش من جدیدا حوصلم نمیشه بیام به وبم سر بزنم برای همین چون شما خواستین من براتون مطلب میذارم.

ببخشید دوستان بابت غیبتم

اینم مطلب

شب عروسیه،آخره شبه عروس خانوم رفته تو اتاقش لباساشو عوض کنه هرچی منتظر شدن برنگشته در رو هم قفل کرده،همه پشت در نگرانن هرچی صدا میزنن مریم(عروس)جواب نمیده آخر داماد طاقت نمیاره میزنه درو میشکنه عروس ناز مامان بابا کف اتاق خوابیده لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ولی رو لباش لبخنده،همه ماتو مبهوت موندن کنار دست مریم یه کاغذ هست که با خون یکی شده باباش با دست لرزان کاغذو برمیداره و میخونه:
سلام عزیزم دارم برات نامه مینویسم.آخرین نامه ی زندگیمو،آخه اینجا آخر خط زندگیمه،کاش منو تو لباس عروس میدیدی،مگه نه اینکه آرزوت همیشه همین بود!؟علی جان دارم میرم تا بدونی تا آخرش رو حرفم واستادم میبینی بازم تونستم باهات حرف بزنم ولی کاش منم حرفای تو رو میشنیدم دارم میرم چون قسم خوردم تو هم خوردی یادته!؟گفتم یا تو یا مرگ تو هم گفتی یادته!؟علی تو اینجا نیستی من تو لباس عروسم چرا تو کنارم نیستی داماد قلب من تویی ای کاش بودی و میدیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خونش رنگ میکنه کاش بودی و میدیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند.علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.حالا که چشمام داره سیاهی میره،حالا که همه بدنم داره میلرزه زندگیم مثل یه سریال از جلو چشام داره میگذره،روزی که نگام تو نگاهت گره خورد یادته!؟روزی که دلامون لرزید!؟روزای خوب عاشقیمون یادته!؟نقشه های آیندمون یادته!؟علی من یادمه،یادمه بزرگترامون همونایی که زندگیشون بودیم چطور رو قلبهامون پا گذاشتن یادمه بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوسش داری تنها برو سراغش یادمه بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری.یادته اون روز چقدر گریه کردم،تو اشکامو پاک کردی و میگفتی وقتی گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه میگفتی که من بخندم علی بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شدن یا بازم گریه کنم!؟هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات به چشمام نیافته ولی نمیدونست عشق تو تو قلب منه نه چشمام.روزی که بابام ما رو از شهرو دیار آواره کرد چون من دل به عشقی سپرده بودم که دستاش خالیه و پولی برای آینده نداره.ولی نمیدونست آرزوی من تو نگاه تو بود نه دستات.پامو از این اتاق بذارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو رو ندارم.نمیتونم ببینم جای دستای گرم تو دستای یخ زده ای تو دستام باشه همین جا تمومش میکنم واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمیخوام وای علی کاش بودی و میدیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان!عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم دلم برات خیلی تنگ شده میخوام ببینمت دستم میلرزه طرح چشمات پیش رومه،دستمو بگیر منم باهات میام،...
پدر مریم نامه تو دستشه،کمرش شکست،بالای سر جنازه دختر قشنگش ایستاده و گریه میکنه.سرشو برگردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهارچوب در یه قیافه آشنا میبینه،آره پدر علی بود.اونم یه نامه تو دستشه چشماش قرمزه،صورتش با اشک یکی شده بود،نگاه دو پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفا توش بود هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود پدر علی هم اومده بود نامه پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود.حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده.حالا دیگه دوتا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت!مابقی هرچی مونده گذر زمانه و آینده و بازهم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمیکنند!!



:: بازدید از این مطلب : 1068
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : دو شنبه 22 فروردين 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : maral

دیروز پستی نوشتم در رابطه با داستان شیرین و فرهاد.
جستجویی در اینترنت کردم و داستان واقعی را در آوردم. با خواندن داستان فهمیدم که عشق بین شیرین و فرهاد اشتباه بوده! همیشه فکر میکردم که فرهاد عاشق شیرین میشه و شیرین هم عاشق فرهاد. ولی شیرین عاشق خسرو بوده. کمی هم عاشق فرهاد. کمی با اون میپریده و کمی هم با این!!
البته در آخر واقعاْ عاشق خسرو میشه. عاشق خسرویی که باعث مرگ فرهاد شده بوده!!!
کل داستان را براتون میزارم.
قضاوت با شما!
------------------------------------------
   
زندگی عاشقانه خسرو و شیرین بر اساس زندگی پر فراز و نشیب خسرو و شیرین شاهزاده ارمنی رقم خورده است. خسروپرویز در سال 590 میلادی تاجگذاری نمود و رسما شاهنشاه شد. اتفاقات بسیاری در طول حکومت وی رخ داد که در این مکان نمی گنجد ولی زندگی زناشویی این پادشاه حماسه ای را در کشور ما رقم زد که امروز نیز جای خود را در تاریخ ما به شکل زیبایی حفظ کرده است. بسیاری از بزرگان شعر و ادب و تاریخ پیرامون این حماسه سروده هایی را از خود به جای گذاشتند تا نسلهای آینده از آن بهره ببرند همچون فردوسی بزرگ، نظامی گنجوی، وحشی بافقی و چند تن دیگر از بزرگان .
نکته جالب این ماجرا در این است که مادر شیرین که شهبانوی ارمنستان بوده به دختر خویش در این مورد هشدار می دهد که از جریان ویس و رامین عبرت بگیرد و آن را تکرار نکند. ماجرا در بسیاری وقایع همچون ویس و رامین در صدها سال قبل از خسرو و شیرین است.
فردوسی بزرگ می فرماید: خسرو فرزند هرمزد چهارم از دوره کودکی از خصایص برجسته ای برخوردار بود وی پیکری ورزیده و قامتی بلند داشت. از دیدگاه دانش و خرد و تیر اندازی وی بر همگان برتری داشت.
به گفته تاریخ نگاران او می توانست شیری را با تیر به زمین بزند و ستونی را با شمشیر فرو بریزد. در سن چهارده سالگی به فرمان پدرش وی به فیلسوف بزرگ بزرگمهر سپرده شد. خسرو شبی در خواب پدر بزرگ اندیشمند و فریهخته خود انوشیروان دادگر را به خواب دید که به او از دیدار با عشق زندگی اش خبر می داد و اینکه به زودی اسب جدیدی به نام شبدیز را خواهد یافت که او از طوفان نیز تندرو تر است. سپس او را از نوازنده جدیدش به نام باربد که میتواند زهر را گوارا سازد آگاهی داد و اینکه به زودی تاج شاهنشاهی را بر سر خواهد گذاشت.



:: بازدید از این مطلب : 1319
|
امتیاز مطلب : 145
|
تعداد امتیازدهندگان : 47
|
مجموع امتیاز : 47
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : maral



:: بازدید از این مطلب : 1214
|
امتیاز مطلب : 163
|
تعداد امتیازدهندگان : 51
|
مجموع امتیاز : 51
تاریخ انتشار : جمعه 29 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : maral

  دنیا را بد ساخته اند کسی را که دوست داری تو را دوست

 

  نمی دارد کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نمی داری

 

  اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به

 

  رسم و آیین هرگز به هم نمی رسند و این رنج است .

 

  زندگی یعنی این .....




:: بازدید از این مطلب : 1074
|
امتیاز مطلب : 186
|
تعداد امتیازدهندگان : 59
|
مجموع امتیاز : 59
تاریخ انتشار : جمعه 29 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : maral

 

یه روز بهم گفت :میخوام با هات دوست بشم .

آخه من اینجا خیلی تنهام….

بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام…..

یه روز دیگه بهم گفت: میخوام تا ابد باهات بمونم آخه میدونی من اینجا خیلی
تنهام..

بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام…..

یه روز دیگه بهم گفت: میخوام برم یه جای دور?جایی که هیچ مزاحمی نباشه.
وقتی همه چیز حل شد تو هم بیا اونجا.آخه میدونی من اونجا خیلی تنهام

بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام…..

یه روز تو نامه برام نوشت: من اینجا یه دوست پیدا کردم آخه میدونی من
اینجاخیلی تنهام

براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی
تنهام…..

یه روز تو نامه برام نوشت: من قراره با این دوستم تا ابد زندگی کنم آخه
میدونی من اینجا خیلی تنهام

براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی
تنهام…..

حالا اون دیگه تنها نیست و از این بابت خوشحالم.چیزی که بیشتر از این
خوشحالم میکنه اینه که هنوز نمیدونه من
تنهای تنهام…..

 



:: بازدید از این مطلب : 981
|
امتیاز مطلب : 181
|
تعداد امتیازدهندگان : 59
|
مجموع امتیاز : 59
تاریخ انتشار : جمعه 29 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد